رامتین شهرزاد
بعضیوقتها فکر میکنم اگر توان برگشت زمان به عقب را داشتم، دوباره از ایران خارج میشدم؟
شهریور امسال، پنج سال کامل از خروجم از ایران گذشت، ولی اجبار بود که از کشور خارج بشوم.
کمتر از دو سالش، ترکیه بودم و سه سال بیشتر است که در کانادا زندگی میکنم. راستش را هم بگویم، زمان چقدر سریع و چقدر هم بیرحم، میگذرد.
برایم مثل دیروز است، ولی شش سال پیش بود که با بچهها برای ناهار در آپارتمان اجارهایم در تهران جمع شده بودند و یک موقعی یکی از دوستان گفت، «اگر آدم قرار است اینجا کارگر باشد و برود خارج هم کارگر بشود، همینجا بماند و کارگری کند بهتر است.»
این جملهاش در خاطرم ماند تا به امروز.
خودم ناآگاه بیرون نیامدم: میدانستم اینجا پول تبدیل به یک نگرانی هر روزه میشود؛ زندگی خیلی گرانتر است؛ کار پیدا کردن واقعا سختتر است؛ و مهاجرت یک اندوه بزرگ است که حفرهای همیشه تهی ته قلبت میشود.
در مورد اندوههای مهاجرت، بیشتر با دوستهای صمیمیام صحبت میکنیم، اغلب در یک اپ، چون هر کداممان یک جای دیگر دنیا هستیم.
ولی در گذر این سالها، هر از چند گاهی مقابل صدای یک نفر نشستم که از بیرون آمدنش از ایران میگوید. البته هنوز داخل کشور است و سوالهای مختلفی دارد.
همین سه، چهار هفته پیش با یک جوان صحبت میکردم، تازه ۱۸ سالش تمام شده بود، نقاش بود و معقتد که هنرش در ایران دارد از بین میرود. میخواست بیرون بیاید و پیشرفت کند، خودش باشد و مثل خودش زندگی کند.
من چه آدم بیرحمی بودم که ازش خواهش کردم پناهنده نشود. گفتم اگر مجبور نیستی، اگر زندگیات به بنبست نرسیده، بیرون نیا.
از سالهای طولانی انتظار، شرایط بنبستمانند کنونی و هزینههای بالایش گفتم. بهجایش از او خواستم تا بدنبال راهی دیگر باشد.
گفتم بورس یک دانشگاه را بگیر. یا به عنوان یک فرد ماهر، مهاجرت از جایی مثل کانادا بگیر.
وقتی با او صحبت میکردم، جلوی چشمم صورت آدمها رد میشد. اینجا در کانادا، آنجا در ترکیه. آدمهایی که با هزار و یک امید زندگیشان را رها کردند، بیرون آمدند و این طرف، آن چیزی نبود که فکرش را میکردند.
بعضا زندگیشان هولناکتر شد.
چون آدم با تغییر فضا از شر خیلی چیزها رها نمیشود.
مثالش جوان ایرانیتباری که در نزدیکی سالگرد رسیدنش به ونکوور کانادا، به بالای یکی از زیباترین پلهای شهر رفت و به زندگیاش پایان داد.
خودم همین پنج سال پیش، وقتی سوار هواپیمای ترک از بالای دریاچه ارومیه رد میشدم و بطری پلاستیکی شراب سفید را باز کردم، لبخند نزدم. نگران بودم. خیلی نگران بودم که چه میشود. هنوز هم نگرانیها همراهم هستند.
این پست هم در همین مورد است، چند نگرانی که بد نیست قبل خروج ایران، بهشان حسابی فکر کرد.
سوال زمان
هر روز ده ساعت مفید دارد، اگر آدم برنامهای برایشان نداشته باشد، در یک ماه میشود ۳۰۰ ساعت و بعد این را ضرب در ماههای سال و سالهای زندگی بکن و ببین چقدر سنگین بر وجود آدمی سایه میافکند.
واقعیت این است که زمان در سرزمین مادری خیلی راحتتر پر میشود تا بیرون ایران، چون در روال معمول زندگی و احاطه شده عادتهایت هستی.
نمیدانید چند مرتبه با آدمهایی بشدت غمگین، دلمرده، مضطرب یا آشفته روبهرو شدم که روزمرگی را بهانه مشکلاتشان عنوان میکردند.
مثلا میگفتند چون جواب مصاحبه یوانم نیامده. چون قبولی کشوریام نیامده.
ولی در واقعیت، روزهایشان تهی بود. چون برنامهای برای زمانشان نداشتند.
بعضیهایشان را بعد از آمدن به کانادا و امریکا، از نزدیک یا به کمک اپهای موبایل و لپتاپ دیدم – و هنوز زمانشان تهی بود، هنوز همچنین درگیر مشکلاتی که راه خروجی ازشان نداشتند.
از ایران میخواهی خارج بشوی، برای ۱۰ ساعت در روز تمام سالهای پیش روی خودت، پیشبینیهایی حاضر داشته باش، البته اگر میخواهی مجنون نشوی.
سوال پول
از مرز که رد شدی، انگار وسط سیلاب گیر افتاده باشی و همه وسایلت یکی یکی از کف بروند، پولهایت همانشکلی میروند.
پول خارج از ایران چنان سریع تمام میشود که خودت هم نمیفهمی. همیشه به شوخی میگویم که در کانادا کسی پول کسب نمیکند، بلکه فقط شاهد جابهجایی سریعش است.
در ترکیه من ترجمه میکردم، مینوشتم و با انجیاوها کار میکردم. بهنسبت هم گران زندگی کردم. در کانادا هم شبیه به همین روند را ادامه دادم. همچنان بهنسبت، هزینههای زندگیام بالاست – هرچند این مرتبه در گرانترین شهر کانادا هم زندگی میکنم.
سوال پول همیشه سر جایش است، فقط یک پیشبینی میخواهد. آیا قرار است از ایران بیرون بیایی و تمام عمرت کارگری کنی؟ یک لحظه مکث بکن، آمادهاش هستی؟
فقط یک نفر را در ترکیه دیدم که آماده آمده بود. زبان ترکی میدانست، تمام مدارکش را به ترکی ترجمه کرده بود و به شکل درستش در همان ابتدا کار پیدا کرد. کارفرمای ترک، طبق قوانین داخلی، برایش درخواست کار داد و بیمه منظم داشت، مرتب پول درمیآورد و طبق تخصصش، کار میکرد.
چرا من و شما همین آدم نباشیم؟
سوال زبان
آدم بدون زبان و فرهنگ سرزمین تازه، نمیتواند داخل جامعه بشود. داخل جامعه ترکیه نبودم، تلاشی هم برایش نکردم. ترکی یاد نگرفتم و فقط در میان ترکها، دوستهای صمیمیای پیدا کردم که انگلیسی صحبت میکردند.
اینجا صمیمیترین دوستهایم، انگلیسیزبان هستند. خیلی ساده، چون این زبان اینجاست.
ولی من از بچگی برای انگلیسی وقت گذاشتم. سالها به زور خانواده، کلاس رفتم. بعد در همین رشته تحصیل کردم. بعد آمدم اینجا و ماه اول کانادا تمام نشده، خودم را وارد اولین کلاس موجود کردم و کلاسم را منظم رفتم و شش ماه صبح تا بعدازظهرم درس زبان انگلیسی و فرهنگ کانادایی بود.
مشکل زبان را میخواهید چه کنید؟
از همین داخل ایران باید شروع به یادگیری کرد، پیش از آنکه خارج بشوید. آموختن زبان امری نیست که به آینده موکول بشود. در ترکیه اگر وقت هست، نباید مکث کرد و منتظر ماند. باید از کوچکترین امکانات موجود هم استفاده کرد.
بیشتر هم برای اینکه رودرروی زمان، آدم خرد نشود. ولی در کنارش، آیندهاش را هم بسازد.
سوال پیشرفت
شما چه تعریفی از پیشرفت دارید؟
برای من پیشرفت سه پایه دارد: هم جسم و هم روانم سالم و سلامت باشد؛ هم دوست و خانواده و آشناهایم را داشته باشیم؛ هم اینکه کارم خوب باشد و درآمدم کافی.
خیلیها میگویند میرویم تا پیشرفت کنیم – پایه مهاجرت همین است، پناهندگی هم یک بخشش جدایی و رهایی از مشکلات، خروج از بنبستها و راهی زندگی شدن است.
ولی پیشرفت باید یک معنای کامل داشته باشد، مگرنه آدم ممکن است به کار خوب برسد، پول هم داشته باشد، ولی تهاش نه خوشحال میشود و نه آرام باقی میماند.
اگر از ایران میخواهید بروید، اگر همینالان خارج شدهاید، پیشرفت را چگونه میبینید؟
میدانید، ترکیه هر ماه از خودم میپرسیدم که این ماه چه کردی؟ چه کارهای مفیدی داشتی، دوستهایت چه کسانی بودند، سلامتت چگونه است.
کانادا با فاصلهای بیشتر این را از خودم میپرسم. ولی همیشه باید بپرسم، وگرنه میبینی یک بخش کار حسابی میلنگد.
سوال سلامت
بعد زندگی کردن در شهرهای مختلف ایران و سپس ترکیه و بعد کانادا، فهمیدم سلامت با جابهجایی حل نمیشود. آدم اندوهها و غمهایش را از این شهر به آن کشور میکشاند. ولی در مسیر مهاجرت، آنها جایی جا نمیمانند. فقط به حجمشان افزوده میشود.
سلامت هم یک بعد فیزیکی دارد و یک بعد روانی. آدم حواسش نباشد از هر دو یا یکیشان، خیلی بد ضربه میخورد.
ایران را که رها بکنید، وقتی بروید، چطور میخواهید مراقب سلامتتان باشید؟ بهش خیلی فکر کنید. آدم همیشه با خودش باقی میماند، باید بتواند همراه آنچه هست، زندگی خوشبختی داشته باشد، مگر نه؟
سوال رابطه
یک بخشی از خوشبختی هم داشتن شریک زندگی است – البته اگر خواستارش باشید.
رابطه در ایران تعریفش متفاوت از بقیه نقاط دنیاست، چون فرهنگ افراد و پیشینهشان فرق میکند.
شاید هم ایران راحتتر میشد با دیگران آمیخت و دوست شد، خیلی ساده چون زبان، فرهنگ و پیشینهمان یکی بود.
البته شاید هم این فقط خیالی از من باشد. نمیدانم.
اینجا ولی فرهنگ را بفهمی، میتوانی هم دوست خوب پیدا کنی، هم شریک برای زندگیات بیابی.
ولی قبل اینکه کسی به تو ملحق بشود، شاید بد نباشد بفهمی که خود تو که هستی: چه از زندگیات میخواهی؟ چه میخواهی بشود؟
فراموش هم نمیکنم که اینجا، همانقدر که راحت میشود با کسی دوست شد، به همان راحتی هم میتوان آدمها را از دست داد. کسی اینجا با کسی شوخی ندارد. یک مرتبه همهچیز نابود میشود، تمام میشود و دوباره تنها میمانی.
راستش را بگو، فکر میکنی خارج از ایران رابطههایت چه خواهند بود؟
واقعا دنبال چه هستی؟
سوال هویت
خب، ایران آدم در محیطی بسته بود: آشکارا نمیتوانستی از هویت و گرایش جنسی بگویی؛ امکان این وجود نداشت تا واقعا خودت باشی. خب، از ایران خارج شدی. ولی هویت تو چیست؟ پناهندگی، یا مهاجرت، هویت آدم را در یک قالب آماده تحویلش نمیدهد. بایستی آن را بسازی.
ولی میخواهی چه بشوی؟
خروج از ایران، فقط خروج از بنبستهای زندگی نیست. بلکه ورود به بزرگراه مسیرهای مختلفی است که هرکدامشان میتوانند آیندهای به کل متفاوت برایت خلق بکنند. تو میخواهی در کدام مسیر و به کجا برسی؟
سوال آینده
آخرسر آینده پیش کشیده میشود. امروز در آسمان غرق ابرهای خاکستری ونکوور دارم مینویسم. نمیدانم بعد این چه میشود. زندگیام قرار است بهزودی خیلی متفاوت از قبل بشود. البته اگر همهچیز خوب پیش برود.
ولی سر همین همه تغییرهاست که فرصت کردم نگاهی به گذشته نزدیکم بیاندازم. به روزهایی که تهران بودم، و بعد استانبول، آنکارا، دنیزلی، و عاقبت کانادا، ونکوور.
آینده ولی، همچنان کدر است. نمیدانم چه در خودش برایم نگه داشته. شما میدانید؟ بعید میدانم شما هم بدانید.
ولی این آینده کدر و مبهم دلیل نمیشود آدم مایوس باشد، یا توان خودش برای تغییر را از دست بدهد.
بالاخره، آسمان همهجا دنیا آبی است – البته شاید در ورای آلودگی هوا – ولی همچنان پشت سیاهیاش، آبی نقش خورده.
آدم هم تا با اکنون روبهرو نشود، از آینده هیچی نمیداند.
سالهاست روبهروی آیندهای مبهم پیش میروم، ولی سوال دوستم را فراموش نکردم، اگر آدم قرار باشد خودش را محدود به فشارهای بیرونی کند – او آن را از دید کارگری، به شکل حداقل مهارت و حداقل درآمد میدید – شاید بهتر باشد ایران بماند.
حرفش را ولی قبول ندارم: آدم اگر مجبور شد، در بدترین شرایط کاری و با حداقل مزایا هم کار میکند، ولی تسلیم نمیشود. بهجایش، راهش را به آیندهای باز میکند که امیدوار است روشن باشد و غرق پیشرفت، آرامش و خوشبختی.
مثل همیشه، به سلامتی آینده!
متن منتشر شده در اینجا تنها به منظور ارایه اطلاعات مفید درباره موضوعات مورد بحث است. نظرات و عقاید نویسنده لزوما نظر و عقیده سازمان آوترایت نیست و مسئوليت مطالب مندرج در هر مطلب برعهدۀ نويسنده است.